نگاشته شده به تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ در موضوع روزانه | دیدگاه ها مسدود است

یادم آید، تو به من گفتی
از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت …
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
*فریدون مشیری
یادت هست
قول گرفتی هیچگاه سکوت نکنم؟
من به حرمت ما
از آن پس در برابرت سکوت نکردم
اما تو خود الهه سکوت بودی
چه آن زمان که چشمانت را داشتم
که با من به گفتگو بنشینند
و چه اکنون که چشمانت هم سکوت کرده اند
سکوتی تلخ و سنگین
که فریاد می زند:
چراغهای رابطه تاریکند!
تاوان اسیری “مرگ” است
و
آزادی “درد”
شبی را پر کن از بوسه ها ساغرم
به نرمی بیا همچو جان در برم
تنم را بسوزان در آغوش خویشتن
که فردا نیابند خاکسترم
*ف.مشیری